سیزده به در رفتم باغ...
همون باغی که وقتی بچه بودم زیاد می رفتم... همون باغی که وقتی بچه بودم تابستونا از درختاش می کشیدم بالا و آلبالو می خوردم... همون باغی که یه بار از یکی از درختاش بالا رفتم و از توی لونه ی یه کلاغ تخمشو دزدیدم... همون جایی که همیشه دوست داشتم برم و با گوسفنداش بازی کنم...
(همیشه وقتی که بزرگترا سرشون گرم« خانوما » غیبت کردن و « آقایون » صحبت در باره ی دلار بود، من یواشکی از بینشون جیم می شدم و می رفتم سراغ بزغاله ها و پرنده هایی که تو باغ نگه می داشتیم... «همیشه هم با این که خودمو می کشتم که لباسم کثیف نشه که وقتی برگشتم کسی بفهمه، لباسم کثیف می شد » و همیشه هم صدای پارس کردن سگو گریه ی من لوم می داد...)
توی باغ یه گاری بود که باهاش بار می بردیم...« من اون گاری رو سرویس کرده بودم.» از سر باغ تا ته هولش می دادم و برا خودم داد و بی داد می کردم...
اما امروز باغو نشناختم...
یه کم قدم دراز شده و ترجیه می دم که بیشتر با دوستام باشم تا با خانوادم. به خاطر همین چند بار که بابا بهم گفته بود بیا بریم باغ فلان چیزو بیاریم، من به بهانه ی درس و کوفت و زهر مار پیچونده بودم. امروزم ترجیه می دادم اونجا نرم نمی دونم چرا ولی خب دیگه آخه من قدم بلند شده...
...............................................
از اون گاری فقط چهار تا چرخ مونده بود و یه دسته... درخت آلبالو به خاطر آفت خشک شده بود... سگی که با اون اباهت منو می ترسوند به خاطر این که پیر شده بود برده بودنش بیابونو همون جا ولش کرده بودن.. گوسفندای من همه مرده بودن... اون درختی که کلاغ روش بود خشک شده بودو قطعش کرده بودن... و از همه مهم تر اینکه دیگه توی باغ پرنده نگه نمی داشتن...
اما یه چیزایی مثل قبل بود...
من بازم وقتی بزرگترا داشتن صحبت می کردن « خانوما غیبت، آقایون درباره ی دلار » جمعو میپیچوندم اما نه به هوای بزغاله ها ... بلکه به هوای سیگار...
بازم وقتی رفتم پیش بزغاله ها مواظب کثیف نشدن لباسم بودم.. اما نه به خاط اینکه می ترسیدم کسی بفهمه... به خاطر این که می خواستم جلوی دوست دخترم لباسم کثیف نباشه « و عجیب این بار تونستم تمیز بمونم »
و این که این دفه سگ نبود که منو لو می داد ... دختر کوچولویی بود تقس « و عجیب در نظر دیگران تو دل برو » که هر جا من می رفتم دنبال من بود و بی شرف صداشم در نمی اومد که آدم بفهمه این دنبالشه...
..............................................
روز عجیبی بود امروز ... بازم همه مارو گذاشتن وسط و گیر دادن بهمون که احسان واسمون دف بزن برقصیم. بازم من تو وسطی زود باختم « که اینش مایه ی تاسفه ». خلاصه که امروزم مثل بقیه ی روزای امسال «۱۳۸۸» عجیب بود... و خوب...