بعضی وقتا آدم خیلی حرف برا گفتن داره. اما هر چی فکر می کنه حرفی برا گفتن نیست. مطمانی که همین دیروز داشتی به حرفات فکر می کردی با فکرات حال می کردیا.. اما خب.. حرفی نیست دیگه، چه می شه کرد؟

امروز من اینجوری بودم. صبح رفتم مدرسه که کارای کارگاهمو تحویل بدم. وقتی داشتم با استاد مربوطه صحبت می کردم کاملا احساس می کردم که کاشکی الآن می تونستم با ... حرف بزنم. از قضا زد و ... اومده بود مدرسه که امتحان بده و من وقتی دیدمش به شدت خوشحال شدم. اما هر چی فکر کردم که الآن چه حرفی دارم که باهاش بزنم به نتیجه ای نرسیدم پس حرف خواصی نزدیم و اون رفت.

همین الآن که اومدم این پست رو بنویسم کلی حرف و موضوع و غیره تو مغز و دلم بود اما...

 

پ.ن:دلم یه تفریح غیر فرهنگی « تو مایه های خط اداختن رو ماشینا » می خواد

پ.ن۲:ای بابا حرفی ندارم.