سازمان صلح جهانی
روزي روزگاري بود كه همه خوب بودن، همه سالم بودن، هيچ كس با هيچ كس دعوايي نداشت، براي فرانسه رفتن هيچ مشكلي وجود نداشت، همه ي كافه ها تا صبح باز بودن و خلاصه هيچ غمي نبود جز دوري شما.
تا اين كه يه شب يه پسره( ما اسمشو مي ذاريم ستاره) يه خوابي ديد. توي اون خواب يه نفر بهش گفت: مردم خيلي راحت دارن زندگي مي كنن و قدر اين چيزايي كه دارن رو نمي دونن.تو مسئولي تا بهشون ياد بدي كه براي به دست آوردن اين خوبيا بايد تلاش كنن. متاسفانه محاسبات خداوند عز و جل اشتباه از آب در اومده و گونه ي جاندار انسان زيادي شكر نكننده است.
ستاره صبح از خواب بيدار شد و شروع كرد به برنامه ريزي. از اون جايي كه تا قبل از اون هيچ دروغي گفته نشده بود و اون اولين كسي بود كه داشت دروغ مي گفت. پس به قدرت بزرگي رسيد و تقريبا همه ي مردم دنيا شناختنش. اما بعضي از اين مردم كه يه كم فكر مي كردن با خودشون مي گفتن: نه يه همچين چيزي نمي شه. پس بين آدما تفرقه افتاد و آدما دسته هاي مختلف شدن. يه دسته هرفاي ستاره رو قبول داشتن و حرفاشو اطاعت مي كردن، يه دسته مي گفتن: نه با عقل جور در نمياد، يه دسته بي طرف بودن و زندگيشونو مي كردن و ...
ستاره فكر كرد و كلمه اي درست كرد (صلح ). به مردم گفت صلح يعني همه ي مردم درست كار شن و با هم دوست شن ، اما داشت همه رو با هم دشمن مي كرد:
گفت كافه جاي بديه مخصوصا شبا&، پس كافه ها رو( بستن مخصوصا شبا).
گفت كسايي كه عقيدشون با عقيده ي ما فرق داره آدم بدن، پس جنگ شروع شد.
و خلاصه همه ي بدي هاي دنيا اين جوري به وجود اومدن.
اين وسط اون آدمايي كه با ستاره مخالف بودن فهميدن دروغ چيه و به مردم گفتن كه اون داره دروغ مي گه، ولي مردم باور نكردن و گفتن شما ها كافريد.
همه همديگرو مي كشتن، زندانا درست شدن، و ستاره هم خوشحال بود كه تونسته كارشو انجام بده.
تا اين كه زد و ستاره مرد.
ستاره مرده بود اما مردم هنوز به حرفاش عمل مي كردن. يه چندتايي هم بت درست كردن و توي ميدوناي مختلف كار گذاشتن و شروع كردن به پرستيدنش.
اوضاع خيلي بد بود:
نه كافه اي باز بود، نه مي شد فرانسه رفت، همه مريض بودن و همه جا خراب بود.
تا اين كه:
***
يه شب يه دختره ( ما اسمشو مي ذاريم سيامك) يه خوابي ديد. توي اون خواب يه فرشته اومد و بهش گفت: يكي از فرشته هاي ما چند سال پيش يه كار بدي كرده بوده كه اخيرا توي زندان هاي آسماني بهش اعتراف كرده. اونم اين كه اومده به خواب ستاره و يه سري دروغ بهش گفته. آخه مگه امكان پذيره كه حساب خداوند عز و جل اشتباه از آب در بياد؟ شما بيا و يه لطفي كن. به مردم بفهمون كه اين سالها اشتباه كردن. بيا و به مردم بفهمون كه خداوند عز و جل مهربون تر و بي نياز تر از اونه كه لازم باشه به خاطر خود ستايي و اين كه شما شكرش کنين اين وضع رو تحمل كنه...
سيامك صبح از خواب بيدار شد. ولي هر چي فكر كرد كه ديشب چه خوابي ديده يادش نيومد. پس براي عبادت به نزديك ترين ميدون رفت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:نمایشگاه تصویر سازی دنیای عجیب: ۳۰شهریور. گالری لاله. ساعت ۴
پ.ن۲:خوش باشید.